خوش آمدید - امروز : سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
خانه » آموزش موسیقی » آشنایی با موسیقی » چهره‌ات‌ یادم‌ نمی‌آید
چهره‌ات‌ یادم‌ نمی‌آید

چهره‌ات‌ یادم‌ نمی‌آید

سال‌ ۱۹۶۹ است‌. كولی‌های‌ (كاروان‌ اسپانیایی‌) نمایش‌ رانده‌ شدن‌ آدم‌ از بهشت‌ را بازآفرینی‌ كرده‌اند. موسیقی‌ متن‌ به‌ چهار فصل‌ ویوالدی‌ می‌ماند. مثل‌ آنكه‌ در این‌ نمایش‌، جوانی‌ به‌ نام‌ جیمز داگلاس‌ موریسون‌، نقش‌ «آدم‌» را ایفا می‌كند. شایعه‌كرده‌اند ویلیام‌ بلیك‌ شاعر، نقش‌ مار را به‌ عهده‌ دارد. می‌گویند بلیك‌ نه‌ سیب‌ دارد و نه‌ گندم‌، اما شعری‌ گفته‌ است‌ كه‌ حتما این‌ آدم‌ بیست‌ و دو ساله‌ دانشجوی‌ تئاتر را گمراه‌ خواهد كرد. بلیك‌ به‌ جیمی‌ موریسون‌ لبخند می‌زند: «هان‌ ای‌ پسر آدم‌، اگر درهای‌ دانایی‌ تمیز شده‌ بودند، حقیقت‌ ازلی‌ بر چشمانت‌ گشوده‌ می‌شد.»و درها را به‌ او نشان‌ می‌دهد. دستگیره‌یی‌ آنجا؟ شبیه‌ یك‌ ساز شاید گیتار است‌. جیمی‌ آن‌ را فشار می‌دهد. در باز می‌شود و او به‌ زمین‌ هبوط‌ می‌كند.اینجا زمین‌ است‌. در سواحل‌ فلوریدا بوی‌ باروت‌ می‌آید. شاید اثر جنگ‌ ویتنام‌ است‌ كه‌ دست‌ از سر هیچ‌ كسی‌ بر نمی‌دارد. دستگیره‌ در هنوز در دستانش‌ است‌. خواب‌ نمی‌بیند این‌ یك‌ گیتار واقعی‌ است‌. نمی‌داند می‌تواند بنوازد یا نه‌، فعلا تنهای‌ تنها است‌، سعی‌ می‌كند نواختن‌ را یاد بگیرد. هوا كه‌ تاریك‌ می‌شود او می‌تواند مثل‌ یك‌ (بچه‌ وحشی‌) هم‌ ساز بزند و هم‌ آواز بخواند. چند نفر دورش‌ جمع‌ می‌شوند، كه‌ آنها هم‌ دستگیره‌ دستشان‌ است‌ شاید آنها نیز از بهشت‌ رانده‌ شده‌ باشند. همه‌ با هم‌ شروع‌ می‌كنند به‌ پیچاندن‌ دستگیره‌ها و اینچنین‌ كار شروع‌ می‌شود. جیمی‌ با آنها آهنگهای‌ زیادی‌ می‌سازد و گروه‌ «درها» آنجایی‌ كه‌ اعضای‌ گروه‌ در كنار اقیانوس‌ نشسته‌اند، بیشتر راجع‌ به‌ (فاتحان‌ طوفان‌( و )كشتی‌ بلورین‌( و )رودخانه‌یی‌ كه‌ می‌داند) آواز می‌سازند. در تاریكی‌ شب‌ جمعیت‌ به‌ دور آنها حلقه‌ می‌زند. برایشان‌ هورا می‌كشند. تشویقشان‌ می‌كنند. حتی‌ خیلی‌ها برای‌ جیمی‌ غش‌ می‌كنند. از آن‌ دسته‌ طرفدارانی‌ هستند كه‌ فقط‌ شبها پیدایشان‌ می‌شود. شاید همه‌ آنها نسبت‌ به‌ نور روز حساسیت‌ دارند كه‌ اینقدر به‌ «درها» احساسات‌ نشان‌ می‌دهند. پلیس‌ دخالت‌ می‌كند جیمی‌ حالا دیگر خیلی‌ آدم‌ خوبی‌ نیست‌ چون‌ در این‌ تاریكی‌ شب‌ راه‌ را گم‌ كرده‌ است‌. اما او هنوز هم‌ خیلی‌ محبوب‌ است‌. یكی‌ از طرفدارانش‌ كه‌ الیور استون‌ همان‌ كارگردان‌ معروف‌ است‌ درباره‌ او فیلم‌ «درها» را می‌سازد. اما جیمی‌ دلزده‌ می‌شود. از نظر او همه‌ ۹مردم‌ عجیب‌ هستند). این‌ غم‌ غربت‌ وحس‌ بیهودگی‌ او را آزار می‌دهد. همیشه‌ دلش‌ برای‌ بهشت‌ تنگ‌ می‌شود. مثل‌ اینكه‌ یادش‌ رفته‌ است‌ همه‌ اینها، فقط‌ یك‌ نمایش‌ تئاتر است‌. شب‌ است‌ و او (منتظر خورشید) است‌. (تابستان‌ تقریبا تمام‌ شده‌) و (روزهای‌ غریبی‌ است‌) و او می‌خواهد (مثل‌ یك‌ سرباز گمنام‌ به‌ طرف‌ دیگر زندگی‌) فرار كند.و برای‌ تو، تویی‌ كه‌ به‌ موسیقی‌ گروه‌ «درها» گوش‌ می‌كنی‌، همه‌ چیز از آن‌ جاده‌ مهتاب‌ شروع‌ می‌شود و تو فقط‌ یك‌ مفتی‌ سوار هستی‌. او را در یك‌ یكشنبه‌ غمگین‌ در خیابان‌ مهرورزی‌ می‌بینی‌. جیمی‌ ماشینش‌ را نگه‌ می‌دارد و به‌ تو می‌گوید: سلام‌، دوستت‌ دارم‌! سپس‌ تو را دعوت‌ به‌ یك‌ سواری‌ شاعرانه‌ در مهتاب‌ می‌كند. می‌دانی‌ كه‌ این‌ یك‌ دعوت‌ معمولی‌ نیست‌. در پس‌ این‌ دعوت‌ بی‌تكلف‌ معنای‌ او نهفته‌ است‌. هرچند جاده‌ مهتاب( در ابتدا به‌ گونه‌یی‌ ساده‌ و پیش‌ پا افتاده‌ به‌ نظر می‌رسد اما با سفر كردن‌ در امتداد آن‌ می‌توانی‌ چیزهایی‌ را كه‌ ماه‌ در این‌ شب‌ تاریك‌ روشن‌ كرده‌ است‌ بهتر ببینی‌. ماشین‌ را كنار اقیانوس‌ پارك‌ و تو را دعوت‌ می‌كند تا به‌ آب‌ بزنی‌. شنا در اقیانوس‌، جسورانه‌، وسوسه‌انگیز و خیلی‌ دور از حقیقت‌ می‌نماید.با شنا كردن‌ در اقیانوس‌ آگاهی‌، جیمی‌ تو را به‌ بالا رفتن‌ از موجهای‌ طوفان‌ تشویق‌ می‌كند. می‌خواهد تو و او فاتحان‌ طوفان‌ باشید. او می‌گوید: ما می‌توانیم‌ خیلی‌ به‌ هم‌ وفادار باشیم‌؟ انگار نمی‌داند آرزوهای‌ او همه‌ محال‌ هستند و انگار تو نمی‌دانی‌ كه‌ شنا در این‌ اقیانوس‌ خیالی‌، استعاره‌یی‌ است‌ از تلاش‌ آدمی‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ رویاهای‌ دست‌نیافتنی‌. موریسون‌ سعی‌ می‌كند رویاهای‌ خود را، برای‌ تو به‌ عنوان‌ یك‌ شنونده‌ مفتی‌سوار در قالب‌ اشعارش‌ بیان‌ كند. او نسبت‌ به‌ شهر ترسو، كه‌ همیشه‌ خود را به‌ خواب‌ می‌زند، بی‌اعتنا است‌.جیمی‌ موریسون‌ یك‌ زنبور وحشی‌ است‌ كه‌ عاشق‌ جنگیدن‌ و دست‌ و پنجه‌ نرم‌ كردن‌ با مشكلات‌ و شكستن‌ هنجارهای‌ پوسیده‌ اجتماع‌ منحط‌ امریكای‌ دهه‌ ۷۰ است‌. او اما، خود خوب‌ می‌داند كه‌ راهنمای‌ لایقی‌ نیست‌. دستت‌ را دراز می‌كنی‌ تا او را نگه‌ داری‌، اما او خسته‌ است‌. خود می‌گوید: من‌ راهنمای‌ خوبی‌ نیستم‌. او فقط‌ مثل‌ امیر كوچولوی‌ كتاب‌ سنت‌ اگزوپری‌ روی‌ زمین‌ گم‌ شده‌ است‌. سفر وی‌ اما سفری‌ است‌ به‌ درون‌، در كاویدن‌ راههایی‌ كه‌ همه‌ از خود او آغاز می‌شوند.
لحظه‌یی‌ بعد این‌ جوان‌ دم‌ دمی‌ مزاج‌ به‌ تو می‌گوید: تو دیگر كه‌ هستی‌؟ چهره‌ات‌ یادم‌ نمی‌آید، دیگر نه‌ من‌ و نه‌ تو! و بدون‌ خداحافظی‌ به‌ پاریس‌ می‌رود، تا در آنجا پس‌ از ۶ سال‌ متوالی‌ روی‌ صحنه‌ بردن‌ «نمایش‌ درها» بمیرد.
تو به‌ آسمان‌ نگاه‌ می‌كنی‌، مهتاب‌ رفته‌ و سپیده‌ دم‌ بزرگراه‌ بر فراز سرت‌ است‌. دیگر آخر خط‌ است‌، و این‌ یعنی‌ پایان‌.

عبارت‌های‌ درون‌ پرانتز، برگرفته‌ از عناوین‌ آهنگهای‌ این‌ گروه‌ هستند

اشتراک گذاری مطلب
ایمیل شما آشکار نمی شود

نوشتن دیدگاه

تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است