خوش آمدید - امروز : پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
نت من سل است (۱)

نت من سل است (۱)

•دو

یك آسمان پیدا كردم. ابری ابری… آسمان من را ابرها نوشیدند! بابا همیشه می گوید این آسمان است كه ابرها را می نوشد. اما مامان دست هایش را تكان تكان می دهد و می گوید: چه حرف ها!! این زمین است كه ابرها را می خورد.من نمی دانم بابا راست می گوید یا مامان درست… بابا همیشه از توی پیپ چوبی اش یك مشت ابر را آزاد می كند. بابا می گوید ما آدم ها هم ابریم. پر از باران… باید آزاد بشویم. باید بباریم. بابا می گوید ابرها زندانی اند. مامان ولی می گوید این او است كه زندانی است! من اما می گویم دنیا یك زندان است كه میله هایش را پاك كرده اند! در آسمان من پنج تا سیم است. پنج تا سیم سیاه باریك كه آرام آرام تكان می خورند. اینجا ولی هیچ وقت باد نمی آید. تا دلت بخواهد اما صدا می آید. من صداها را دوست دارم. انگار با آدم حرف می زنند. صداها قصه می گویند… هر كدامشان یك قصه اند. هر كدامشان یك جا خانه دارند.مامان اما می گوید این صداها، قصه غصه آدم را دارند می گویند. می گویم غصه چیست؟ می گوید یك ابر سیاه. می گویم كجا است؟ می گوید همین جا، می گوید همه جا…بابا می گوید این صدا، صدای بمب است. من با توپوزم سه ضربه می زنم روی طبل كوچكم… بمب، بمب، بمب… بابا می گوید بمب، جای باران، از آسمان قطره قطره یا كه شرشر، پشت سر هم دارد می بارد. بابا می گوید آلمان ها نوازنده های خوبی اند! ساز جنگ را خوب بلدند. مامان اما گوش هایش را گرفته و می گوید: اگر آلمان ها ما را نكشند تو اما خوب ما را می كشی!من اما هاج و واج به خودم می گویم اگر بیرون امروز جنگ است خانه ما همیشه میدان جنگ است!
•••
بادبادكم لای سیم ها گیر كرده. نخش را می كشم پاره می شود.بغض می كنم. بادبادك اما دهن كجی… ته دلم یك جوری می شود. بابا می گوید این صدای روح آدم است كه گاهی ته دل آدم خفه می شود. مامان ادامه می دهد باید روح آدم جرأت نفس كشیدن داشته باشد. من اما دلم می خواهد نفس بكشم، نمی توانم. تا دهانم را باز می كنم تا روحم پرواز كند؛ یك صدایی می آید.مثل كوبیدن یك طبل بزرگ.روحم می ترسد. روحم می لرزد. من هم همین طور. بادبادكم ولی هنوز تكان تكان می خورد. بابا پیپش را برمی دارد. مامان من را، من اما بادبادكم، با همان آسمان ابری زیر دست و پا له می شوند. بابا می گوید آلمان ها! زدند… زدند! مامان می گوید دادنزن! بچه می ترسد! آقای همسایه اما از زیر دست و پا، ابرهای آسمان نوشیده ام را برمی دارد و می گوید: این پارتیتور با این نت های عجیب و غریب مال كیه؟ من اما هنوز چشمم دنبال بادبادكم است كه لای سیم تكان تكان می خورد… حالا دارد باد می آید. صدا می آید. شیون و ناله می آید…
• ر
یادم می آید بابا همیشه می گفت هر آدمی یك ستاره دارد مال یكی كوچك است، مال یكی بزرگ. مال یكی سال ها است كه مرده و الان ما فقط خیالش را می بینیم، مال یكی ولی هنوز به دنیا نیامده و ما رویایش را تصور می كنیم. مامان ولی می گفت ستاره من از اول هم كور بود!من اما همیشه می گویم هر بچه ای یك نت دارد. یك نتی كه برایش شانس می آورد. مامان می گفت بچه ها فرشته اند. با دو بال ستاره نشان. بابا می گفت چرند نگو! همین جوری اش هم این بچه در هپروت است! مامان می گفت: بچه نه… جان… خاله می می اما همیشه به من می گوید جان؟! بابا به ستاره ها اعتقاد داشت مامان به فرشته ها، من اما به نت ها… شاید هم عددها.
نت من سل است. عاصی و سركش. متعهد هم هست. مثل كلیدش! پنج… پنج… پنج… سل… سل… سل…
خاله می می می گوید پنج سالت بود كه جدا شدند. پس گردنت را گرفتند و مثل یك بچه گربه ونگ ونگی انداختند گل من! تا یك هفته بهانه بادبادك و طبل كوچك و ابرهای آسمان خانه تان را می گرفتی. انگار نه انگار كه ابرها، كه آسمان همه جا یك جورند، یكرنگند… من خیره نگاهش می كنم. ته دلم یك حسی می گوید هیچ كجا ابرهایش، حتی آسمانش تا ندارد… دروغ گفت هر كسی گفت آسمان همه جا یك رنگ است. هر سلی نت نیست… هر نتی هم سل نیست. ذاتش باید نت باشد. روحش باید سل باشد.خاله اما می گوید تو زیادی می فهمی. آخر یك چیزیت می شود. من ولی می دانم آخرش یك چیزی می شوم…اینجا یك جزیره است. جزیره من. خلوت تنهایی ام با قلم روی كاغذ رج می خورد. من می نویسم همه شعرهای كودكی ام را كه یك جایی، پشت در بسته خانه مان جایش گذاشتم. عكس مامان روبه رویم است. كنارش بابا… خودم به زور چسباندمشان به هم. آن وسط هم منم. بچه گربه نازنازی…
بابا رفته. خیلی وقت است… می دانم یك روزی یك جایی دوباره می بینمش. این را همان حس همیشگی بهم می گوید. حسم همه چیز را با معیار سل می سنجد. با واحد پنج… شاید باید روزهای عمرم را ضربدر پنج كنم.كاش بابا فقط پنج تا دوستم داشت.من آن وقت تمام سل های دنیا را برایش می زدم. دارم شعر می گویم. خاله می می می گوید اینها شر و ور است… دیروز كاغذهایم را ریخته بود توی سطل. من هم در عوض روی دیوار حیاط، همان جا كه پایش بوته های گل سرخ بیتوته كرده اند، تمام دلم را روی دیوار نقاشی كردم. خاله عصبانی شد. من گلی چیدم. خاله فریاد زد، من ولی گل را به او دادم. خاله خندید. من شعرم را خواندم. خاله قول عجیبی داد. من چشم هایم را بستم و به خودم گفتم یك روزی، یك جایی، یك جوری قصه این خاطره را فریاد می كنم. خاله گفت بجنب، مدرسه ات دیر شد. گفتم پس قولت چه شد؟ خاله گفت فردا. من گفتم الان…
اما مدرسه… وای وای وای! یك دیوار بلند، دورش یك دیوار بلندتر با معلم های خرفت، پیر و عنق… تركه آلبالو، كف دست های ما، ضرباهنگ درد، ریتم تند اشك…هیچ كس ما را نمی فهمد دنیا پر از آدم های نفهم است. من دلم را می نویسم. خانم معلم می گوید مشق بنویس! مشق! من بادبادكم را لای سیم های حامل می كشم. آقا معلم می گوید نت بنویس! نت!من حسم را پرواز می دهم. روحم آواز می خواند. آنها می گویند ژوست بخوان! ژوست!من می گویم شعر، من می گویم الهام، من می گویم صلح…آنها می گویند حساب. آنها می گویند هندسه، آنها می گویند جنگ…دنیا را گند گرفته. قفس بزرگ بی در… با میله های پاك شده. پرنده اما هر كجا كه می رود به دیوار می خورد.خاله می می گیتار را خریده. من روز و شب، بی حس گذر ثانیه ها، ساز می زنم، ساز… خاله می گوید پسره خنگ! اینقدر جفنگ نزن!من اما می گویم خاله این راك است… می فهمی؟ راك!خاله می گوید گیتار شاید عشق باشد اما پس كو پولش؟ خاله همه چیز را با معیار پوند و دلار می سنجد. مثل آن وقت های بابا… با چرتكه انداختن هایش… اما بابا… حالا كجاست؟ حتماً یك جای دیگر، روی مهتابی، نشسته روی صندلی و ابرهایش را آزاد می كند! من همیشه فقیرم. فقیرترین جان روی زمین. اما بی خیال… حال را خوش است. فردا مال دیگران. امروز سهم من!هر كسی یك چیزی می گوید. خانم مدیر می گوید دكتر بشو! دكتر! بشریت در خطر است! معلم جبر با آن عینك پنسی اش اما می گوید: مهندس بشو! مهندس! بشریت در امنیت است!من اما می گویم: زرشك! من خودم می شوم! همینی كه هستم! من خودم می شوم! خود جان لنون!
•می
من نابغه ام! این را كسی نگفته. خودم می دانم. من از نبوغم آگاهم و به شعورم معترف. چقدر باید اعتراف كنم. تمام قله های نقشه را با موسیقی می شود فتح كرد. كافی است فقط بخواهی.قله های روی زمین كه كاری ندارند!دیشب شعری سرودم.این روزها فقط می شود شعر سرود. همه جا جنگ است. ویتنام بدتر. كودكی تنها، بادبادك به دست، خیره به ابری، سیاه و مست مست…تا دیشب فكر می كردم پیچیده باید بود. شكسپیر باید بود. اما امروز ساده باید بود. ساده باید گفت. دنیای واژه ها دنیای عجیبی است. كافی است قلاب بیندازی، به دل دریا، یك مشت واژه حتماً نصیبت می شود. حالا این تویی كه آنها را مثل گردنبند مروارید، دانه دانه باید به رشته بكشی.سرم سنگین است… خسته ام. خسته… چرا كسی من را كشف نمی كند؟ چرا هیچ كس نمی فهمد من از همه باهوش ترم؟ چرا باید یك مشت اراجیف مسخره كه به هیچ دردی نمی خورد گوشه ذهنم تار عنكبوت ببندد؟چرا می خواهند من هم گاوچران بشوم؟ این همه گاو… من هم یكی اش!كاش می گذاشتندم هنرستان. یعنی این قدر كورند؟ كجایی مامان؟ من دارم می روم. از اینجا خسته ام.سنگفرش های همیشه خیس لندن. ابرهای خاكستری دل گرفته. پنجره های مسدود. آدم های بلاتكلیف. ما داریم می رویم.من و جورج و رینگو.ما باید برویم. بیتل ها باید بروند. دنیا باید ما را بشناسد. دنیا باید ما را بخواند. دنیا باید با ما بخواند. فقر بیداد می كند. سیاه ها دل شكسته اند. كودكان جنگ، به جای پستانك، سرنیزه می مكند.ما داریم می رویم. به مهد آزادی… یعنی می شود مامان؟

اشتراک گذاری مطلب
ایمیل شما آشکار نمی شود

نوشتن دیدگاه

تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است