خوش آمدید - امروز : جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
خانه » بیوگرافی خوانندگان » آشنایی با بزرگان موسیقی » کت استیونس (یوسف اسلام) از خودش می گوید
کت استیونس (یوسف اسلام) از خودش می گوید

کت استیونس (یوسف اسلام) از خودش می گوید

احساس گرمای عمیقی در وجودم می كنم. احساس خوب زنده بودن. احساس آدمی كه از دیروز خواستن گذر كرده و به امروز توانستن دست یافته. برای همین هم می خواهم این روزه چندین هزار روزه ام را بشكنم و از نو فریاد بزنم.گاهی با خودم فكر می كنم من مسافر كدامین سفرم؟ همیشه سفر كردم. گاهی به میان مردم و گاهی بیشتر – شاید در این سال ها- از میان مردم. اما همیشه و همیشه چه با خودم چه در تمامی ترانه هایی كه زمزمه كرده ام این سیر و سلوك بوده این سفر معنوی. فقط باید ترانه ها را از نو شنید. آنها را كنار هم گذاشت و مسیر این حركت را دریافت.این گرمای عمیقی كه آتش من را تندتر می كند، سال ها پیش از زیر خاكستر سرك كشید و آرام آرام مرا آتش زد و خاكستر كرد. كت استیونس دیروز یا یوسف اسلام امروز كه روزه چندین و چند هزار روزه اش را شكسته و دوباره فریادش را بلندتر از پیش سر داده، می خواهد از این آتش درونی حرف بزند. آتشی كه می آید، می گیرد، می سوزاند و خاكستر می كند.همه اش از یك هدیه شروع شد. هدیه ای كه سال ها پیش برادر بزرگترم به من داد. آدمی مثل من كه در اوج بودن خیلی هم زمینی بود، بالاخره هدیه اش را از این زنده بودن گرفت و متحول شد. كاش آسمانی هم می شد!همه از تغییر حرف می زنند. آدم ها همیشه ساده ترین راه را انتخاب می كنند و مسئله را آن طوری كه دلشان می خواهد حل می كنند. همه یاد گرفتیم ساده ترین راه را انتخاب كنیم. انگار ساده ترین ها همیشه بهترین هایند!اما من می خواهم از تحول حرف بزنم. تحول مردی زمینی كه به واسطه یك هدیه آسمانی همه زندگی اش كه نه، همه علت حضورش روی این كره خاكی دستخوش تحول شد و خودش از نو متولد شد!خدایی نیست كه اگر هست همان احد و واحد و یكتاست و من كشف او را مدیون هدیه برادرم هستم. پیشتر گفتم كه من مسافری بیش نیستم. مسافری كه كوله بارش را پیچید و از میان مردم به خاطر همین مردم سفر كرد. سال ها است كه مسافرم. گاهی میهمان تنهایی های شما و گاه میزبان حضور تنهای شما. این سفر، سفر به درون است. سفر از برون به درون. سفر به معنویت مطلق. وای بر من كه اگر مسافر نبودم!تحول و تولد من با خواندن قرآن شروع شد. هدیه ای كه برادرم به من داد و من همیشه و هنوز دستان مهربانش را می بوسم. فلسفه شرق، مذاهب شرق و شرق و شرق و شرق همیشه من را درگیر خودش كرده بود. همیشه در جست وجوی گمشده ای بودم. پیامبری، پیامی، راهی… خلاصه آن كعبه مقصود و چقدر خوشحالم كه خداوند با دستان برادرم- كسی كه خود هیچ از این هدیه ناب نمی دانست- بركت یافتم.من مسلمان شدم و متحول. همه از تغییر حرف می زنند. مثل تغییر مسیر، مثل تغییر فصول… اما هیچكس نیك نمی اندیشد كه این تغییر خود تحولی است كه به تولد و نوزایی ختم می شود.
شاید هم می ترسند. می ترسند كه بت دیروزشان در خود بشكند و از نو زاده شود. ترس هم دارد. من دیگر بت نیستم. من بت شكنم. درست مثل ابراهیم. اگر او بت نفس دیگری را شكست من بت نفس خودم را شكستم.فقط كاش زودتر از اینها سكوتم را هم می شكستم. نمی دانم اشتباه كردم یا نه شاید نباید این به خود فرو رفتن و اینگونه سكوت كردن را چنین طولانی مدت اختیار می كردم. اما من تازه اول راه بودم و گفتن «ایمان می آورم به خدای احد و واحد» كافی نبود. ایمان آوردنی نیست. ایمان در ذات و وجود ما است. در لایه های پنهان وجودی مان. تنها باید آن را یافت. بیرونش كشید. پرورشش داد و باورش كرد. چطور از من نوزاده انتظار می رفت تا هم خود باشم، هم دیگری؟من فقط خدا را یافته بودم. او را اما به معنای راستین كلمه نشناخته بودم. نه فقط او را كه حتی دین نوین خودم را هم!روزه سكوت گرفتم. جامه درویشی پوشیدم و به قول عرفان شرق چله نشین سالیان شدم. خواندن را كنار گذاشتم و خواندم و خواندم و خواندم. فكر كردم و برای جستن آنچه یافته بودم تلاش كردم. آن زمان بود كه فهمیدم قرآن حقیقت محض است. من این را فهم كردم نه مثل بیشتر مسلمان زاده ها كه پشت به پشت و نسل به نسل مسلمان زاده می شوند و دین خود را همچون یك هویت فرهنگی به كودكانشان می سپارند و بعد هم بی آنكه آن را واقعاً فهم و تجربه كنند، در گور می خسبند!نه دعایی، نه ثنایی، نه قامت نمازی… حتی بلد نیستند چگونه دعا كنند و خدایشان را از ته دل بخوانند. بعضی هم برای حفظ ظاهر نماز می خوانند، روزه می گیرند و در عوض با رفتارهای متحیرانه شان چهره اسلام را مخدوش می كنند.زمانی كه مسلمان شدم تصمیم گرفتم هرآنچه را كه در این شعور محض هست بفهمم و به دیگران هم بفهمانم. موسیقی را كنار گذاشتم و روی اسلام متمركز شدم. اما… اما این تصمیم برای من مهم بود كه دیگران آن را به پای تحجر این دین گذاشتند. كاش فقط یك بار، فقط یك بار آنها برمی گشتند و ترانه های من را از نو گوش می دادند. همیشه در كلام من پرشورترین، ظریف ترین و لطیف ترین اخلاقیات حضور داشته.آدم ها فقط بلدند انگ و ننگ بزنند. به دیگران برچسب بچسبانند و چهره خود را موجه جلوه بدهند. من در این تذهیب نفس و سیر و سلوك عارفانه چه زجرها كه نكشیدم.دلم گرفته است. نه از دیگران كه از كنار خودم بیشتر. آن روزها كاش می توانستم كاری بكنم. نه فریادی بود، نه فریادرسی… كه هرچه بود خنجر تیز و برهنه آنان بود كه به سوی من نشانه رفته بود!یكی از من پرسید موضع اسلام در برابر موسیقی چیست. من نومسلمان چه می توانستم بگویم؟ حرام یا حلال؟ مگر با واژه می توان برای هویت یك نسل تصمیم گرفت؟ من سكوت كردم و تفكر…همه بر من خرده گرفتند كه كت دستار بر سر بسته، دشداشه در بر كرده و ریشی گذاشته، سكوت كرده و به تحجر پا گذاشته. غافل از اینكه من نه شیفته دستار بودم نه جامه عرب! كه فقط به این شكل درآمدم تا خودم ماهیت آن را تجربه كنم.كاش آن روزها می توانستم سخن بگویم. من سكوت كردم و دیگران شدند منادی من و چه دروغ ها كه نگفتند و چه تهمت ها كه نشنیدم!متهمم كردند كه در كوچه پس كوچه های تهران كاسه گدایی به دست گرفته ام. بی آنكه بدانند من پا به این خاك نگذاشتم و نه از علمای آن دیار روی گرداندم. همین علمای ایرانی بودند كه راه را برای موسیقی- آن زمان كه نامسلمانان به ظاهر مسلمان ساز می شكستند- باز كردند.روزهای غمناكی بود. پدر نامسلمان من سه زن داشت. مادرم وقتی كه كوچك بودم جان می كند و حضور دخترك چشم آبی دیگری را تاب می آورد و اشك می ریخت! آن وقت به من نومسلمان می گفتند فقط یك زن! مگر سنت عرب غیر این نیست؟ دخترم كه به دنیا آمد برایش لالایی می خواندم. باز هم نوشتن را از سر گرفتم و این بار می دانستم كه چرا ترانه می نویسم. می خواستم بعدها بداند كه رگه های ایمان و آزادی همیشه و همیشه در كلام پدرش بوده است.روح من متحول شده بود. تصور می كردم روحم در حال جست وجو است. گاهی حس می كنم جسمم مثل قفسی است و روحم برای این قفس كوچك، بسی بزرگ! من به دنبال صلح ام. صلح… در جهانی كه آتش و خون در هر گوشه اش برپا است.در جهانی كه كودكان جنگش خون می مكند و در غم مرگ مادر اشك می ریزند. كجایند كه ببینند… كجایند كه ببینند تاریخ چه بر سر ملت ها آورده است. نسل كشی… همیشه نسل كشی. مگر نمی بینند كه در بوسنی چه شد؟ مگر كودكان مظلوم را نمی بینند كه چه برسرشان آورده اند؟ در قلب اروپا… در تمدن چندین هزار ساله… آخر مگر ممكن است؟مگر دستان من چقدر می تواند بنویسد؟ مگر من چقدر واژه دارم كه در ترانه هایم این درد را فریاد كنم؟ پس جامعه بین الملل چه می كند؟ بوسنی تراژدی بود. تراژدی رقت انگیز نسل من و همرزمان من… مردم را شوكه كرد و این شوك در مرگ تاریخ تزریق شد و همیشه هم خواهد ماند.من وزیر امورخارجه بوسنی را می شناختم. دكتر عرفان هم مرا می شناخت. از دورها… از آن زمان كه می نوشتم و می خواندم. از زمان كت استیونس.به لندن آمده بود. ناهاری خوردیم و چایی نوشیدیم و گپی زدیم. از شعر می گفت و ترانه را می فهمید. نواری به من داد و گفت این را گوش كن. حدیث عریان من است. او هم آدم بزرگی بود. خیلی زود، چندی بعد، باخبر شدم كه در هلیكوپترش هدف تك تیراندازها قرار گرفته و در راه خانه كشته شده. او هم كودكانی داشت كه همیشه چشم به راهش ماندند. من در خودم شكستم. باور كنید صدای شكستن ذرات وجودم را شنیدم. من همیشه این صدا را می شنوم. یاد آن نوار افتادم. حس كردم باید كاری كرد. باید كاری می كردم. موسیقی بوسنی موسیقی غریبی است. ترانه های الهام بخشی كه در دل تاریكی از امید می گوید و نوید رهایی می دهد. ترانه هایی كه معنویت در آنها موج می زند. تمام فكر و ذكرم جمع كردن آلبومی شد كه این فریاد نسل نسل كش را در آن بگنجانم. هرچه به دستم رسید را جمع كردم. رویش ترانه نوشتم و اثر ماندگاری مثل «مادر، پدر، خواهر، برادر» را خلق كردم.كاش می توانستم كاری بیشتر كنم. اما از من تنها كه خود همیشه در سایه تحولش قرار گرفته چه بیشتر انتظاری است؟مگر یك صدا چقدر می تواند برای تنهایی كودكان بی خانه بخواند؟ مگر چقدر می شود لالایی عشق را وقتی كه هیچ عاشقی باورش ندارد زمزمه كرد؟برای دخترم می خوانم. از كودكی اش… از معصومیتش… هرآنچه را كه می دانم می خوانم. كوچكتر كه بود- الان دیگر خانمی شده- ترانه ای نوشتم فقط برای او كه به كودكان هم نسلش هدیه كند. ترانه ای به نام «الف از آن الله است». در گویش عرب نام خداوند با الف شروع می شود. من مسلمان شده بودم و این نخستین اثرم پس از تحول روحی ام بود. برای دخترم حسنه نوشتم تا قبل از هرچیز بداند كه الف از آن خداوند است. او كه پادشاه جهان است و هرچه كه در دنیا هست و نیست، از اوست كه به سوی ما می آید. همه و همه از اوست و به خاطر لطف و دست و دلبازی او است.باید شكرگزار بود. باید شكر كرد و شكایت نكرد. باید شكایت كرد و شكر كرد. هرچه بیشتر خداوند آغوش می گشاید و مرا تنگ تر در آن می فشارد من بیشتر «سعی» می كنم تا او را سپاس گویم به پاس همه مهربانی هایی كه در زمان نامهربانی دیگران با من داشته است.كاش می فهمیدید كه من یك هنرمندم. من هنوز هم هنرمندم، اگر دیروز آن بودم، امروز اینم و از این بودنم خرسندم. اگر دیروز كت استیونس نبود امروز دیگر یوسف اسلامی باقی نمی ماند. هنر در ذات هنرمند است. شاید ماهیت او تغییر كند و دچار تحول شود ولی ذات او تغییرپذیر نیست. هنر از ظرفی به ظرف دیگر می ریزد و از شكلی به شكلی دیگر درمی آید. اما هنرمند همیشه هنرمند می ماند. من هنوز یك هنرمندم و با هنرم نفس می كشم. زندگی ام تغییر زیادی نكرده. اگر می خواهید مرا بشناسید ترانه هایم را گوش دهید. همه اش از صلح و صفا می گوید. همه اش بشر را و بشریت را به صلح و صفا می خواند. نجات و رستگاری ما در گرو نجات مردمان زمین مان است.من از مردم بریده بودم تا به خودم و خدایم وصل شدم. هنوز هم به چیزهایی معتقدم اما این را نباید به پای دین من نوشت. مگر خداوندی كه آب را زمزمه زمین قرار داد و نوای خوش پرندگان را نوید صبح امید، می تواند كلام موزون و دل انگیز برترین مخلوقش را در نطفه خفه كند؟ اگر قرار بود موسیقی به قولی حرام باشد جهان در سكوت فرو می رفت. بدفهمی خودمان را به پای خداوند می گذاریم و بعد… قضاوت! قضاوتی بی عدالت!من زخم خورده بی عدالتی همین مردمان ام. مردمانی از دیار خودم و اكنون كه دوباره می خوانم مردمانی از كیش خودم. چه آن بودم چه این همیشه بدفهمی ها بوده و هست. بهتر است خودم باشم و آنچه را كه دریافته ام خود به دیگران بفهمانم.كت جهانی بود. ترانه هایش كه كودكانش بودند در تمامی دنیا خواهان داشت. روزی آمد. خواند. بعد دچار تحول شد. دست كشید. موسیقی و ساز و آواز را كنار گذاشت و اسمش را عوض كرد و مسلمان شد. بعد ازدواج كرد. بچه دار شد- ۵ بچه! به دخترانش حجاب داد و به پسرانش ایمان و اكنون آوای درونی اش را دوباره از سر گرفته و از صلح و لطف خداوند برای دوستدارانش می خواند.می گویند فناتیك است. متحجر و دیوانه. می گویند بتی درهم شكسته. بگذارید بگویند مهم نیست. مهم این است كه «من» چه می گویم.می خواهم خودم باشم. من فقط كمی عشق می خواهم. آزادی می خواهم. امنیت می خواهم. این را همه می خواهند. من اینها را از خدایم برای تمام دنیا می خواهم.برای تمامی كودكانی كه دستشان را می گیرم. برای كودكان معصومی كه یتیمان جنگ امروزی امثال من و مایند.كاش می شد برای بشریت كاری كرد. من ترانه می گویم. می خوانم و این كودكانم را چون سفیری به همه سوی دنیا می فرستم. هركدام از این كودكان چیزی متفاوت برای گفتن دارند. همه شان ارزش خاصی دارند. زندگی می كنند. برخی بزرگ می شوند برخی می میرند. برخی خوبند و برخی… نمی دانم. قضاوت نمی كنم. یادگرفته ام كه قضاوت نكنم. قضاوت باشد به عهده دیگران… نه خدایا! خداوند…
من این كودكانم را به چهار گوشه جهان می فرستم تا كودكان دل سوخته را امیدی و نویدی باشد. شاید كسی هم در جایی نوید و امید كودكان من باشد.

اشتراک گذاری مطلب
ایمیل شما آشکار نمی شود

نوشتن دیدگاه

تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است