خوش آمدید - امروز : شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
فیلیپ گلس … Philip Glass

فیلیپ گلس … Philip Glass

philip-glass
فیلیپ گلس متولد ۱۹۳۷ در آمریکا است؛ خانواده او از مهاجران اوکراینی به آمریکا بودند. با وجود آنکه پدر وی صاحب یک مغازه صفحه فروشی از سبکهای مختلف بود، اما مجموعه صفحه های فیلیپ جوان اغلب شامل صفحه های فروش نرفته موسیقی مدرن مانند آثار هیندمیت (Hindemith)، بارتوک (Bartók) و شوستاکوویچ (Shostakovich) و موسیقی کلاسیک مانند کوارتتهای زهی بتهوون و تریوهایی با دو پیانو از شوبرت (Schubert) بود.

او در کودکی نواختن فلوت را در کنسرواتوار موسیقی پی بادی (Peabody) آموخت و سپس در ۱۶ سالگی برای تحصیل ریاضیات و فلسفه به دانشگاه شیکاگو رفت. گلس تحصیل موسیقی را در مدرسه موسیقی جولیارد (Julliard) ادامه داد و پس از آن به پاریس رفت و در طی سالهای ۶۵-۱۹۶۳ نزد استاد برجسته آهنگسازی، نادیا بولانژه (Nadia Boulanger) به تحصیل پرداخت.

گلس پس از همکاری با راوی شانکار (Ravi Shankar) موسیقی دان برجسته هندی، بر روی موسیقی متن فیلم چاپاکا (Chappaqua)، در سال ۱۹۶۶ به شمال هند سفر کرد که البته این سفر بیشتر جنبه مذهبی داشت.

Metamorphosis Two

او در آنجا با مهاجران تبتی آشنا شد و پس از گرویدن به مذهب بودیسم، موفق شد تا در سال ۱۹۷۲ با تنزین گیاتسو (Tenzin Gyatso)، چهاردهمین دالایی لاما (Dalai lama) ملاقات کند.

در سال ۱۹۸۷، گلس به اتفاق رابرت تورمن (Robert Thurman)، استاد دانشگاه کلمبیا و ریچارد گیر (Richard Gere) بازیگر سینما، “خانه تبت” (Tibet House) را تاسیس کردند. این مکان که به دستور رهبر مذهبی آنها، “دالایی لاما” به وجود آمده است، در واقع مقر تبلیغ و ترویج آداب و رسوم تبت و دین بودایی است و در نیویورک واقع شده است.

سبک متمایز او در نتیجه کار با راوی شانکار و دریافت او از ریتم موجود در موسیقی هند به وجود آمد. زمانی که گلس به خانه بازگشت، تمام آثار قبلی خود را که در مقایسه با آثار داریوس میلهو (Darius Milhaud)، آرون کاپلند (Aaron Copland) و سامویل باربر (Samuel Barber)، در سبک مدرن معتدلی نوشته شده بودند را به شدت نفی کرد و به نوشتن قطعاتی سنگین بر پایه ریتمهای افزایشی (additive rhythms) و زمان سنجی ملهم از آثار ساموئل بکت (۱۹۸۹-۱۹۰۶ نویسنده ایرلندی برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۹ و پیرو مکتب مینیمالیسم که نوشته هایی به شدت بدبینانه دارد که به شکل جذابی با طنز شریرانه او ترکیب شده اند.) پرداخت.

Koyaanisqatsi
اولین قطعه از این آثار که با اصطلاح مینیمالیستی تعریف شده اند، موسیقی یک اجرا از نمایشنامه بکت به نام “کمدی” (Comédie)، در سال ۱۹۶۳ بود و با دو قطعه برای ساکسوفون سوپرانو در سال ۱۹۶۵ و یک کوارتت زهی در ۱۹۶۶ ادامه یافت.

دوران مینیمال
گلس پس از مواجهه با برخورد سرد نوازندگان و فضاهای اجرای سنتی، در اواخر دهه ۶۰ با همکلاسان سابق خود از جمله استیو رایش و جان گیبسون (Jon Gibson) گروهی تشکیل داد. این گروه بیشتر در گالریهای هنری برنامه اجرا میکردند.

این گالریها تنها محل ارتباط واقعی میان مینیمالیسم در موسیقی و مینیمالیسم در هنرهای تجسمی به شمار میرفتند. پوستر کنسرتهای این گروه نیز توسط هنرمندان این سبک طراحی میشد.

اولین کنسرت موسیقی نوین فیلیپ گلس در ۱۹۶۸ در سینماتک (Cinematheque) فیلمسازان جوناس مکاس (Jonas Mekas متولد ۱۹۲۲، فیلمساز لیتوانیایی و پدرخوانده سینمای نو گرای آمریکا) اجرا شد و شامل قطعاتی چون “موسیقی به شکل مربع” (Music in the shape of a square) برای دو فلوت (در تجلیل از Erik Satie) و Strung Out به معنای گسترش یافته برای ویولون سولوی تقویت شده بود.

در این اجرا نتهای موسیقی بر روی دیوار نصب شده بودند و نوازندگان باید در حال اجرا حرکت میکردند. این آثار گلس با اقبال مخاطبان روشنفکر مواجه شد که عموما از هنرمندان تجسمی و نمایشی بودند و سبک کاهش یابنده گلس را بسیار میپسندیدند.

گلس علاوه بر کار موسیقی و هنرهای تجسمی، به عنوان راننده تاکسی نیز کار میکرد و یک شرکت حمل و نقل با رایش تاسیس کرده بود. رایش و گلس پس از بروز اختلافاتی در زمینه موسیقی از یکدیگر جدا شدند و گلس با گروه جدید خود که با سازهای تقویت شده (Amplified) بادی و کیبرد و همچنین صدای سوپرانو به کار مشغول شدند.

images

در ابتدا گلس با جدیت به کار تهیه آثار مینیمالیستی، دیاتونیک و ساختار تکرار شونده پرداخت که قطعات Two Pages و Contrary Motion از آن جمله اند.

این نوشته ترجمه ای است از نظریات آلن روچ سردبیر مجله Modern Word راجع به فیلیپ گلس.

فیلیپ گلس را میتوان یکی از مشهورترین آهنگسازان زنده جهان دانست. او به عنوان یکی از بنیان گذاران مینی مالیسم (Minimalism) با سبک روان و نافذ خود موفق شده است تا تقریبا در تمام جنبه ها و نمودهای موسیقی مدرن از آهنگسازی علمی گرفته تا موسیقی تبلیغاتی برای تلویزیون وارد شود.

تاثیر او بر روی موسیقی راک هنرمندان خلاقی چون دیوید بووی (David Bowie)، برایان انو (Brian Eno)، تنجن دریم (Tangerine Dream) ، کینگ کریمسون (King Crimson) و تاکینگ هدز (Talking Heads) کاملا محسوس است.

اپراهای او نیز سمت و سوی نمایشهای موزیکال را برای همیشه تغییر داده و با ساختار غیر خطی و وسعت چند رسانه ای خود، مفهوم کلی اپرا را در ذهن شنوندگان زیر سؤال برده است. حتا عده ای از کارشناسان مشتاق او را با ریچارد واگنر(آهنگساز آلمانی ۱۸۱۳-۱۸۸۳) مقایسه کرده اند.

تاثیر او بر آهنگسازانی چون جان آدامز (John Adams)، مایکل نیمن (Michael Nyman)، لویس آندریسن (Louis Andriessen) و آروو پارت (Arvo Pärt) کاملا حس میشود.

مجموعه موسیقیهایی که تاکنون برای فیلم ساخته است طیف وسیعی را از موسیقی متن شاهکار آوانگارد گادفری رجیو (Godfrey Reggio) به نام کویا ناسگاتسی (Koyaanasqatsi) تا موسیقی فیلم کوندون (Kundun) ساخته مارتین اسکورسیزی (Martin Scorsese) دربر میگیرد.

علی رغم این موفقیتها – یا شاید به دلیل وجود آنها – گلس بیشتر به عنوان آهنگسازی بحث برانگیز شناخته شده است و هدف غرض ورزیهای منتقدان مدرنیستی قرار گرفته که احساس میکنند آثار تونال او با خصوصیاتی چون ارتباط پذیری، تکرار شوندگی و بی پروایی، موجب دوری نسلهای زیادی از موسیقی کلاسیک شده اند.

من شخصا عقیده دارم که این گفته صحت ندارد. من از آثار آتونال بعد از شوئنبرگ (Schoenberg 1951-1874) موسیقی دان اتریشی /م جارستانی مقیم آمریکا و مبدع آهنگسازی دوازده صدایی یا (dodecaphony) بسیار لذت میبرم. آدم که نمیتواند مدام با قراردادها زندگی کند و عقیده دارم که احساسات شدید موجود در این آثار بیش از آنکه روح را تحت تاثیر قرار دهد بر ذهن اثر میکند.

موسیقی گلس، با ریتمهای جذاب، رفت و برگشتهای با شکوه و آهنگ اوج گیرنده آن، همانقدر که زیبا است، مجذوب کننده نیز هست، و مقدار زیادی از جاذبه آن در این است که شنونده با روشهایی متفاوت به تجربه ای جدید از فضا و زمان دست مییابد.
البته با توجه به پرکاری و آثار متعدد او نمیتوان تمام آثار او را شاهکار نامید، موسیقی گلس در بهترین حالت خود دارای رومانتیزمی است که از احساسات گراییهای کم ارزش تهی است.

موسیقی او بازتابی از زیبایی و سرزندگیی است که از ضرباهنگها و چرخه های موجود در بدن انسان نشات گرفته است و ریشه در خودآگاهی و ارتباط درونی انسان با طبیعت دارد. این موسیقی همانقدر که میتواند در وصف تغییر شکل ابرها باشد، میتواند بیانگر شکل گیری شهرها و حرکات حساب شده سیارات باشد یا تنها به گرد مدار قلب انسان بگردد.

یادداشتی بر استفاده از مینی مالیسم
هنگامی که درباره فیلیپ گلس مینویسیم، به نظر میرسد که اشاره بر چند مورد اجتناب ناپذیر است :

۱) او را مینی مالیست بخوانیم
۲) مینی مالیست بودن او را انکار کنیم
۳) او را با استیو رایش (Steve Reich) و تری رایلی (Terry Riley) در یک گروه قرار دهیم. در حقیقت، همانطور که بارها گفته شده است، گلس این اصطلاح را خوار میشمارد و آنرا – به غیر از توصیف چند اثر کامل اولیه خود – رد میکند.

اولین بار استفاده از واژه “مینی مالیسم” برای توصیف نوعی موسیقی به کار رفت که در آن از کمترین تعداد عناصر موسیقایی و محدودترین روشهای تغییر و تحول بخشیدن به این عناصر استفاده شده باشد.

از زمان ساخته شدن اپرای “اینشتین در ساحل” (Einstein on the Beach) و پس از آن، موسیقی گلس دیگر به سختی در چنین تعریفی میگنجد. اما مساله این است که برچسبهای قدیمی به سختی پاک میشوند و معنای این اصطلاح هم در طی گذشتن از چند دهه تغییر یافته است.

در حالی که گلس تعریف وزین “موسیقیی با ساختار تکرار شونده” را ترجیح میدهد، اما واقعیت این است که مینی مالیسم در موسیقی نیز کمابیش همین معنی را میدهد و میتوان با کمی اغماض، آنرا برای توصیف موسیقی گلس، رایش ، نیمان و آدامز به کار برد.

به هر صورت، این اصطلاح نیز، مانند اصطلاح بحث برانگیز “واقع گرایی جادویی” (Magical Realism)، با وجود تمام مخالفتها، باقی خواهد ماند و ما را به یاد این مطلب می اندازد که شوئنبرگ نیز از لغت “آتونال” خوشش نمی آمد.

پس تاریخ، بدون توجه به صحت لغوی این اصطلاحات، همچنان مکتب شوئنبرگ را آتونال و موسیقی گلس را مینی مال خواهد نامید.

Allen Ruch سردبیر مجله Modern Word
ترجمه از سحر شهاب

اشتراک گذاری مطلب
ایمیل شما آشکار نمی شود

نوشتن دیدگاه

تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است